وقت جنگ و صلح می خانم حس می کنم خودم یک کتاب هستم. از آن لحاز نه. از آن یکی لحاظ. و وقتی میلان کوندرا می خانم حس می کنم چشم هایم می تواند درون همه چیز را ببیند.. و واقعن می بیند. یعنی من که تا چند وقت بعد از خاندن کتاب های کوندرا درون آدم ها را از کارهای ساده ی روزانشان می توانم حدس بزنم و اکثرن گاهی اقلن خیلی کمی درست. زمانی هم که ناباکوف می خانم عاشق رنگ قرمز می شوم. به دکمه ها ، به فرم ها و به جزئیات توجه می کنم. حوصله ندارم که بنویسم وقتی مثلن همینگوی می خانم چه می شود و وقتی سارتر می خانم چه.
خوب. بلی. هنوز هم خسته ایم. نه از دیروز. از همین امروز. هر روزی که می آید...هر روزی که می آید...نمی دانم. ولی هر روزی که می آید.